شکوفه ی بهار نارنج ... بهدادشکوفه ی بهار نارنج ... بهداد، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 1 روز سن داره

خاطرات من و باباش...!

یادداشت 94 مامانی و نی نی گولو

شکوفه ی بهار نانج مامان خوبی فرشته ی نازم ؟ از روز جمعه برات بگم ... بابایی رفته بود سرکار و منم دیدم هوا حساااااااااابی ابریه و خونمون دلگیر شده ... اومدم خونه مامان بزرگ و دیدم بعللللللللله !!! همه هستن ... فقط جای من خالی بود انگار !! خاله جونات داشتن سبزیهای مامان بزرگ رو با دستگاه خرد میکردن ... دختر خاله ها هم داشتن با آناهیتا بازی میکردن و دایی و زندایی جون هم لالا بودن !! مستقیم رفتم بالای سر آناهیتا ... ماشالله خیلی نااااااز شده ... همینکه صداش کردم شروع کرد به خندیدن و دست و پا زدن تا من بغلش کنم ... و از اونجایی که مامانی نینیهای کوچولو رو بغل نمیکنه همونجوری شروع کردم باهاش حرف زدن ... اونم هی خودشو لوس کرد برام ...
9 آبان 1390

یادداشت 93 مامانی و نی نی گولو

شکوفه ی بهار مامان خوبی فرشته کوچولوی من ... من که حالم خوبه ... چون بابایی برگشته !! سه شنبه بعدازظهر خاله جون جوراباتو سرانداخت و داد دست مامانی ... منم در همه حال مشغول بافتن شدم ... نشسته .. ایستاده ... درازکش !! مامان بزرگ خیلی حرص میخورد و هی میگفت حالا بذارش کنار کمرت شکست ... اما کو گوش شنوا !! از بس ذوق کرده بودم ... تا شب تموم شد ... خیلی ناااااااز شده ... همه عاشقش شدن ... شب دایی جونت اومد و با سوالاتش منو کلی خجالت داد ... درباره همه چی سوال کرد ... حتی سن دقیقت !! .. بالاخره یه بابای با تجربست !! اخر شب بابایی زنگ زد که راه افتاده ... من کلی دلشوره گرفتم ... اون موقع شب .. جاده شمال ......
5 آبان 1390

یادداشت 92 مامانی و نی نی گولو

شکوفه ی بهارم بابایی رفته شمال !! من و شما هم اومدیم خونه مامان بزرگ ... البته به اصرار بابابی ... یه کار اداری پیش اومد بابایی مجبور شد ظهر دوشنبه بره شمال ... البته قبلش برامون کلی کرفس و لوبیا سبز گرفته بود تا در نبودش حوصلمون سر نره !! با هم اومدیم خونه مامان بزرگ و بعد از یه خدافظی غمناک بابایی راهی شد ... و من موندم و یه عالمه غصه !! که باید چند روز از عشقم دور باشم ... همراه مامان بزرگ و خاله جونت نشستیم و سبزیها و لوبیاها رو پاک کردیم ... دستشون درد نکنه ... کلی کارم سبک شد ... بقیه کاراشم خاله جون انجام داد (شستن و پختن و اینا ) در این چند ساعت بابایی چند باری زنگ زد و خبرمون رو گرفت و اصلا نذاشت که دلتنگش بشیم ... ...
3 آبان 1390

یادداشت 91 مامانی و نی نی گولو

شکوفه ی بهار نارنجم بالاخره گفتم !! وای که چقدر کار سختی بود .... از دیروز با خودم فکر میکردم که برای مامانه بابایی زنگ بزنم و بهشون بگم که خدا یه فرشته ی کوچولو بهمون هدیه داده ... اما نمیدونستم باید از کجا شروع کنم و چی بگم ... عصری که بابایی اومد بهش گفتم که فکرم چیه .. اونم گفت فکر خوبیه ولی خودت باید انجامش بدی و من روم نمیشه !! امروز صح بعد از خوردن صبحانه تصمیم گرفتیم بریم بازار یه دوری بزنیم ... قبل از رفتن گوشی رو برداشتم و برای مامانه بابایی زنگ زدم بابا بزرگ گوشی رو برداشت و بعد از سلام و احوالپرسی گوشی رو داد به مامان بزرگ ... صدای قلبم رو واضحتر از هر صدایی میشنیدم ... و بدجور صدام میلرزید !! بعد از احو...
1 آبان 1390