یادداشت 94 مامانی و نی نی گولو
شکوفه ی بهار نانج مامان خوبی فرشته ی نازم ؟ از روز جمعه برات بگم ... بابایی رفته بود سرکار و منم دیدم هوا حساااااااااابی ابریه و خونمون دلگیر شده ... اومدم خونه مامان بزرگ و دیدم بعللللللللله !!! همه هستن ... فقط جای من خالی بود انگار !! خاله جونات داشتن سبزیهای مامان بزرگ رو با دستگاه خرد میکردن ... دختر خاله ها هم داشتن با آناهیتا بازی میکردن و دایی و زندایی جون هم لالا بودن !! مستقیم رفتم بالای سر آناهیتا ... ماشالله خیلی نااااااز شده ... همینکه صداش کردم شروع کرد به خندیدن و دست و پا زدن تا من بغلش کنم ... و از اونجایی که مامانی نینیهای کوچولو رو بغل نمیکنه همونجوری شروع کردم باهاش حرف زدن ... اونم هی خودشو لوس کرد برام ...
نویسنده :
نانا
1:09